ماشین مش ممدعلی، ارزون و بیمعطلی / خانم برو به دست راست، آقا برو پیاده رو
خدا پدربزرگم را بیامرزد؛ 6-7 ساله که بودم من و خواهرم را سوارماشینش میکرد و درکوچه پس کوچههای لالهزاربه قول جنوبیها تابمان میداد.من همیشه محو مردمی میشدم که درخیابان قدم میزدند و بلند بلند میخندیدند، خواهرم محو اتوبوسهایی میشد که جای سوزن انداختن نداشت، ما آن روزها عاشق شلوغی تهران بودیم.
پدربزرگم آن روزها راننده بود و با مسافرکشی روزگارمیگذراند. بعضی اوقات هم که کیفاش کوک بود؛ میزد زیر آواز و با صدای بلند ترانه «ماشین مش ممدلی، ارزون و بیمعطلی» جواد بدیعزاده را میخواند:
ماشین مش ممدعلی، ارزون و بیمعطلی
این اتولی که من میگم، فورد قدیم لاریه
رفتن توی این اتول، باعث شرمساریه
نه بابِ کورس شهریه، نه قابل سواریه
بار کشیده بس که از، قزوین و رشت و انزلی
ماشین مش ممدعلی، ارزون و بیمعطلی
ماشین مش ممدلی، صندلیاش فنر داره
بلیتفروش مشدی و، شوفر بی هنر داره
بهر مسافرینِ خود، زحمت و دردسر داره
رفتن با اتول بود، باعث کوری و شلی
ماشین مش ممدلی، ارزون و بیمعطلی
مسافر از بوی اتول، تا میشینه کسل میشه
از متلک شنیدن و یه ور شدن خجل میشه
بس که فشار به او میاد، دچار دردِ دل میشه
پاره شود لباس اگر، گیر کند به صندلی
ماشین مش ممدلی، ارزون و بیمعطلی
این اتولی که از قفس، تنگ تر و کوچیک تره
جای چهل مسافر گنده و چاق و لاغره
شوفره بس که ناشیه، اتول همیشه پنچره
راه نرفته درمیره، لاستیکِ چرخِ اوّلی
ماشین مش ممدلی، ارزون و بیمعطلی
این اتولِ شکسته از سیستم قدیمیه
تایر اون قراضه و پیستون اون لحیمیه
شوفره دائماً پیِ لودهگری و لیمیه
سربالایی نمیکشه، مگر با خیلی معطلی
ماشین مش ممدلی، ارزون و بیمعطلی
من و خواهرم با شنیدن این آواز حسابی گل از گلمان میشکفت و دست میزدیم و محو تماشای مردم میشدیم.آن روزها نمیدانستیم که شاعر ماشین مش ممدلی “غلامرضا روحانی” متخلص به “اجنه” است. شعرهای او برای مردم آن دوران بسیار جذاب بود؛ چون به زبان مردم کوچه و بازار میسرود و در آن از تکیه کلامها، اصطلاحات و ضربالمثلهای معمول زندگی روزمره استفاده میکرد و به زبان طنز وضعیت اجتماعی آن روزها را روایت میکرد.
مش ممدلی که بود؟
“مشهدی محمدعلی”، یکی از پولدارهای قدیم تهران در دهه 20 بود.(1320) که ازمشهد به تهران آمده بود و کاسبی بزرگی راه انداخته بود.او صاحب چندین رأس اسب و تعدادی درشکه بود و درمیان سورچیهای تهران حسابی معروف شده بود.آن روزها وقتی مشهدی محمد علی خبردار شد در فرنگ ماشین و ماشین سواری رواج پیدا کرده پیش خود گفت عنقریب (بزودی) است که کار سورچیها در ایران کساد شود و تصمیم گرفت ماشین بخرد. او چندین دستگاه مینی بوس خرید و کار وکاسبی خود را حفظ کرد. در این میان یک ماشین سواری هم برای خودش خرید
آن روزها تعداد اتومبیلهای سواری به اندازه انگشتان دست هم نمیرسید. آن روزها فقط ” مشهدی محمد علی” ماشین داشت ویکی هم “اتول خان رشتچی” که هر دو به دلیل داشتن اتول شهره عام و خاص شده بودند. مش ممدلی یک اتومبیل “استون مارتین” انگلیسی داشت.
مش ممدلی آدم خسیسی بود و اتول خود را تعمیرو نگهداری نمیکرد! و ازآنجایی که هزینه تعمیرات خیلی بالا بود اعتقادی به هزینه کردن نداشت.
در آن زمان بیشترخیابانهای تهران سنگفرش بود و هر وقت که ماشین مش ممدعلی از آنجا رد میشد، یک قسمت ماشین آسیب میدید وهمین امر باعث شد تا مردم از تلق تلوق و سروصدای گوشخراش موتور ماشین جان به لب شوند و از آنجایی که مش ممدلی آدم خوش اخلاقی بود؛بچههای بازیگوش دنبال او راه میافتادند ومیخواندند: ماشین مش ممدلی….نه بوق داره نه صندلی…
در بین تمام اشعار”اجنه” شعر ماشین مش ممدلی نقل محفل شوفرها شده بود؛ هر چند بسیاری از شوفرها شعر را اینگونه میخواندند: «ماشین مش ممدلی/ نه بوق داره نه صندلی» اما در شعر اصلی این مصراع جایگاهی ندارد و دقیقاً هم مشخص نیست توسط چه کسی سروده شده؛ اما حتی اگر همین حالا به یک فرد بگویید « ماشین مش ممدلی» بیاختیار پاسخ میدهد :« نه بوق داره؛ نه صندلی»
زآهو، یابوی واگن دوانتر
ز مادر، دایه خاتون مهربانتر
من و شما که یادمان نمیآید؛ اما شاید پدربزرگهایمان واگن اسبیهای دوران قاجار را دیده باشند. این واگنها معمولا سه کوپه داشتند؛ کوپه وسط که دارای حفاظ بود مخصوص خانمها بود و دو کوپه دیگر که تنها مسقف بود به آقایان اختصاص داشت. واگنهای اسبی به اندازهای آرام حرکت میکردند که حتی هنگام پیاده و سوارکردن مسافر نیز در حال حرکت بودند.
شعر «واگن اسبی طهران» از “اجنه” نیز گواهی بر سرعت کم هنگام حرکت این واگنها است:
شب از سرچشمه در واگن لمیدم
سحرگاهان به گلوبندک رسیدم
ز بس در این سفر شد طاقتم طاق
گریبان صبوری را دریدم
دریدم گه گریبان صبوری
گهی انگشت عبرت را گزیدم
زغفلت دادم از کف پول خود را
برای جان خود زحمت خریدم
صبا برگو؛ زمن کمپانیش را
که در گیتی تورا تنها مریدم
امان از دست واگنچی که در دهر
طمعکاری چو او هرگز ندیدم
به یک ساعت، هزاران کس چپاند
بدان واگن که من در آن طپیدم
گهی واگن به خاک افتاد من هم
به سعی عابران آن را کشیدم
ز بس یابو به واگن کرد شلیک
بشد از جان خود قطع امیدم
ز بوی گند یابو با رفیقان
سخن میرفت و حرف خود بریدم
گرفتم بینی خود سخت و محکم
که با عطر گلش میپروریدم
بناگه از هواداران واگن
یکی این شعر میخواند و شنیدم
ز آهو، یابوی واگن دوانتر
ز مادر، دایه خاتون مهربانتر
خانم برو به دست راست، آقا برو پیاده رو
“اجنه” شعر دیگری برای روزهایی سروده که خیابانها به تازگی به 2 قسمت «پیادهرو» و «سوارهرو» تقسیم شده بودند. گویا “غلامرضا روحانی” یا همان “اجنه” با اشعار خود میخواسته دستی در فرهنگ سازی استفاده از پیاده رو داشته باشد.
با این شتاب و عجله، کجا میره مشدی ابول
چون از وسط میره، میخواد بره زیر اتول
همون اتول که مهره و ترمز چرخش شده شل
هم میکنه تلق تلق هم میخوره تلوتلو
خانم برو به دست راست، آقا برو پیادهرو
یارو که فکر نمیکنه، پیاده رو ساخته شده
راه برای عابرین ساخته و پرداخته شده
شلنگ او ز هر طرف، که خواسته انداخته شده
به دست چپ، به دست راست، کنار، عقب، میون، جلو
خانم برو به دست راست، آقا برو پیاده رو
شوفر بیچاره تو را، گاهی اگر زیر میگیره
وقتی که خوب فکر بکنی، بدون تقصیر میگیره
به دست خویش بهر خود، زندون و زنجیر میگیره
جرم بدون غل و غش، حبس بدون سمب و سو
خانم برو به دست راست، آقا برو پیاده رو
صاحب ماشین را داداش، مسئول خون خود مکن
زیر اتومبیل مرو، ستم به جون خود مکن
پند بگیر و تکیه بر، جهل و جنون خود مکن
حاصل عمر خویش را به دست خود مکن درو
خانم برو به دست راست، آقا برو پیاده رو
چشماتو وا کن ننه جون، وقتی که راه میروی
یقین بدان که راه را، به اشتباه میروی
به پای نازنین خود، به قتلگاه میروی
به خون خود مکن شنا، نصیحتی ز من شنو
خانم برو به دست راست، آقا برو پیاده رو
باید مگر چه اندازه خیابونو گشاد کنن
به هر عبرو عابرین، پیاده رو زیاد کنن
پشت بلندگو تو را، صدا زنند و داد کنن
داداش برای گاو و خر راستی که حیف نون جو