به گزارش «قطعات خودرو»:
اری گوینترجمه: محمد حسین باقینیکسون و کیسینجر نهتنها چشماندازی واقعگرایانه در مورد رویدادهای جهانی داشتند بلکه به بوروکراسی مستقر اما تنبل وزارتخارجه هم بیاعتماد بودند؛ مسالهای که راجرز معتدل با خلق و خوی آرام در جایگاه مخالفت با آن نبود. مخالفت با این بوروکراسی به فردی عبوس مانند کیسینجر نیاز داشت. وزارت اصلا کار راجرز نبود و وظیفهای نبود که او بتواند انجام دهد و از پس آن برآید. کیسینجر به دستور رئیسجمهور، کانالهای پنهانی با روسها را بهکار گرفت، سفرهای مخفیانه به چین رفت و روشهای دیگری را هم بهکار گرفت تا وزارتخارجه سنگین و حجیم را دور بزند.
راجرز هم چارهای نداشت جز اینکه خود را با آنها هماهنگ سازد. «نتیجه این بود که وزارت خارجه اغلب مسیری را دنبال میکرد که در تضاد مستقیم با آن چیزی بود که من به نمایندگی از رئیسجمهور در حال انجام بودم و وزارت خارجه از آن بیاطلاع بود». کیسینجر حتی پا فراتر گذاشت و گفت که وزارت خارجه انگلیس را بیش از وزارت خارجه آمریکا در جریان قرار داده و با آنها پیوندهای نزدیکتری دارد تا با وزارت خارجه آمریکا. دو سال پس از ریاستجمهوری نیکسون، وی به این نتیجه رسید که کیسینجر نهتنها برای او ارزشمندتر از راجرز است بلکه وفادارتر هم هست. نیکسون به هالدمان گفت، اگر قرار باشد کسی «خود را در حمایت از رئیسجمهور قربانی کند و بهاصطلاح به روی مین برود، هنری چنین خواهد کرد اما راجرز نه».
این برخوردها بر سر قلمروِ شخصی با برخوردهای شخصیتی مطابقت داشت. کیسینجر فردی رؤیاگرا بود که تصور بزرگی از سیاست خارجی را برای کار و شغل خود به ارمغان آورده بود. بخشی از درخشش او – و برخی منبع محدودیتهای او را هم میافزایند – این بود که در هرکجا ارتباطاتی مییافت. «سیاست خارجی یک شبکه یکپارچه و بیدرز است». تبعات بلندمدت هر تصمیمی همواره در ذهنش بود. راجرز بیشتر یک آدم روزمره بود که نگاهی بلندمدت نداشت بلکه نگاهش روزمرهوار و از این ستون به آن ستون فرج است بود که ناتوانیاش برای تفکر مفهومی باعث شد که کیسینجر، این متفکر آلمانی، دیوانه و عصبانی شود. طولی نکشید که راجرز به یک دغدغه شخصی تبدیل شد. بارهاوبارها کیسینجر برای شکایت در مورد بیکفایتی راجرز یا اعلام اینکه او «به من اعلانجنگ داده است» با عصبانیت وارد کاخ بیضیشکل میشد. این حیلهها و ترفندها برای هر دوشان خیلی بزرگ نبود. کیسینجر در عجب بود که چرا نیکسون با معرفی راجرز بهعنوان رئیس دیوان عالی [راجرز در زمان ریاستجمهوری «دوایت آیزنهاور» دادستان کل ایالاتمتحده بود. او وکیل هم بود. با این حال، اگرچه راجرز از نزدیکان نیکسون بود اما هنری کیسینجر عملا او را تحت الشعاع خود قرار داده بود] نمیتواند از شر او خلاص شود. اگرچه کیسینجر با بصیرت و روشناندیشی میگفت که از «روشی» که برای حاشیهنشین کردن راجرز استفاده کرده «خوشحال نیست و احساس غرور نمیکند» – آن هم در زمانی که رقابت این دو اهمیت زیادی یافته بود – اما خشم کیسینجر را نمیشد مهار کرد. نیکسون میگفت: «او در تلاش خود برای بیچاره کردن راجرز روانپریش است». بسیاری از کسانی که در مورد کیسینجر آثاری نگاشتهاند، رفتار پرخاشگرانه او را بهصورت تکبعدی دیدهاند چنانکه گویی به شکل عریانی بهدنبال شهرت، قدرت و پول است بدون اینکه چیزی پشتسر آن وجود داشته باشد. در این نگاه کیسینجر بهعنوان تجسم یک فرد فرصتطلب درجهیک ترسیم میشود. به گفته یک منتقد، «هر سیاستی که هنری کیسینجر از آن بهعنوان اهداف استراتژیک بلندمدتِ مادی و اخلاقی که برای ایالاتمتحده خوب است حمایت میکرد، برای پیشرفت شخصی خودش هم خوب بود». به گفته کریستوفر هیچنز، «یک همخوانی عالی میان رایزنی سیاست خارجی کیسینجر و ارتباطات تجاری او وجود دارد». اوتوفون بیسمارک، یکی از مردان در تاریخ که کیسینجر او را بسیار میستود، یکبار در اشارهای آشکار به خودش گفت که میهنپرستی برای دولتمرد انگیزه کماهمیتتری از «اشتیاق به فرماندهی، ستوده شدن و معروف شدن» است و یونانیان باستان هم از دنبالکردن شکوه و جلال برای خودشان چیز بدی نمیدیدند. کیسینجر نقشی را که فرصتطلبی در بالارفتن او از نردبان قدرت ایفا کرد انکار نمیکرد. او به یک مصاحبهکننده گفت: «هر فردی که مشتاق به تاثیرگذاری بر رویدادها باشد باید تا حدودی فرصتطلب باشد». و همانطور که در خاطرات خود نوشت، غرور شخصی و تلاش برای قدرت از انگیزههای او «کاملا غایب» بود. او در مجموع فقط انسان بود. اما منتقدانی که هیچچیز در وجود او جز جاهطلبی ندیدند، در مجموع به کیسینجر بدبین بودند و به او سوءظن داشتند. این مردی بود که زندگی خود و زندگی خانوادهاش را مدیون آمریکا بود. کیسینجر نهتنها قدردان بود بلکه مدیون هم بود؛ بدهیای که بازپرداخت آن با خدمت به وطن جدیدش انجام میگرفت. او نوشت: «آنچه مرا زنده نگاه میداشت این باور بود که دارم بدهیام به کشوری را میپردازم که زندگیام را از شر استبداد نجات داده بود». او میگفت آنچه به حرفه و فعالیت عمومیام معنا بخشیده احساسی بود که دارم تمام تلاش خود را برای تضمین امنیت ایالاتمتحده در زمانی خطرناک بهکار میبرم و اینکه در انجام این کار او «به شکلگیری یکدنیای بهتر هم کمک میکرد». همانطور که دوستش «جان استوسینگر» توضیح داد: «هدف او، بیش از همه، تضمین یک نظم بینالمللی پایدار بود. تمام سیاستهای خاص تابع تلاش او برای این درخواست اساسی بود». میهنپرستی اصیل کیسینجر با اشتیاقی به همان اندازه اصیل برای حلوفصل مسالمتآمیز نزاع از طریق مصالحه ترکیب میشد که او آن را وظیفه اساسی دیپلمات تلقی میکرد. همانطور که او در آغاز کارش نوشت، «در هر مذاکرهای، چنین درک میشود که زور، چاره نهایی است. اما این هنر دیپلماسی است که این تهدید بالقوه را نگه دارد … تا فقط بهعنوان آخرین راه چاره به آن دست یازد». به طور خلاصه، «برای دولتمرد، مذاکره جوهر ثبات است».
حتی قبل از رسیدن به مشاغل بالا، کیسینجر نشان داد که جاهطلبی او محصور در انگیزههای بالاتری است. این مساله در هیچ زمانی عیانتر از آن زمان نبود که نیکسون برای اولینبار به او پست مشاور امنیت ملی را پیشنهاد داد. یک قسمت از داستان معروف شده است.